سلول های خاکستری این مغز خاکستری دست به یکی کردن برای سرنگون کردن همه آرزوها و همه ی امیدها و همه ی دلگرمی ها وهمه ی اون چیزهایی که یه روزی بهشون می گفتن:"هانیه خطیبی"
نمی دونم دروغ می گم یا راست اما هنوز
دارم امید براین اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآیــــــد
.
.
.
چقد کلمه ی دردناکیه "هنوز"!.....
می گن ادم تا حرفی واسه گفتن نداشته باشه بلاگ نمی زنه.
می گن ادمی که هیچ حرفی واسه گفتن نداره بهتره بره بمیره.
فقط وقتی تو نیستی، این قد هرمساله ی کوچیک و بزرگی ذهنمو مشغول می کنه.
این قد ضعیف و ملول و آشفته و درگیر می شم.نمی تونم ذهنمو جمع و جور کنم.
این قد از خودم بدم می آد.
...
خدایا....فقط این امیدو بهم بده که درست می شه.
توقع بی جاییه می دونم ولی خودت همه چی رو درست کن.آخه از دست من کاری بر نمیاد و هیشکی هم نمی فهمه مشکل چیه که کمکم کنه.
رفتم انتخاب رشته کردم خلاص!!!!!
فقط یه چیزی هست که داره آزارم می ده،
ولی خوب بنا به پست قبلی عمل می کنم و افه ی توکل میام تا شاید یه روز.....(یعنی یه روز میای؟)
اگر بردبار نیستی خود را به برد باری بنمای زیرا اندک است کسی که خود را همانند مردمی کندواز جمله انان به حساب نیاید
امام علی (ع)
.
.
.
نمی دونم ...........
خدایا!
با اینکه خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی ازت دورم،
با اینکه دیگه واسم غیرممکن شده که باهات رابطه برقرار کنم،
با این که سخت شدی واسم،
با این که رفتی،
با این که دیگه حست نمی کنم،
با این که دیگه هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــچی نمی فهمم،
.
.
.
.
هنوز یه نفر هست که حجم تنهایی منو احساس می کنه.
.
.
.
صبر کردن قشنگه اما با آرامش،
من صبر میکنم و مثل بید می لرزم.
امروز از یه نفر غیبت کردم.و روی ذهن چن نفر تاثیر بد گذاشتم.
چه قدر این تابستون پر از انتخابه.رشته،دانشگاه،شهر،ساز،دکتر،چادر،ماشین،....
هر چند که خیلی وقته دل و دماغ انتخاب کردن ندارم.چون این روزا به هیچ گزینه ای علاقه ندارم (حتی به اونایی که تا چن وخ پیش واسه شون له له می زدم) و از آینده هم می ترسم.
برق...فعلا فقط یه علامت سواله +یه قاشق غذاخوری چندش
+یه پیمانه ترس
+ یه قاشق چای خوری تردید
+علاقه نه به مقدار لازم ونه کافی
بیش ترین چیزی که توی زندگیم بهش نیاز دارم خلوت و تنهاییه و این باعث می شه احتمال تهران رفتنم 1% باشه!
ساز...سنتور؟پیانو؟
دکتر....من یه بیماری ذهنی دارم که البته نمی دونم واقعا مشکل جسمیه یا روانی...نمی دونم رفتن پیش روان پزشک دردی رو دوا می کنه یا نه،همه چی رو خراب تر می کنه...
چادر.......................................................................آه.دوستش دارم!
چه قدر این تابستون پر از انتخابه.رشته،دانشگاه،شهر،ساز،دکتر،چادر،ماشین،....
هر چند که خیلی وقته دل و دماغ انتخاب کردن ندارم.چون این روزا به هیچ گزینه ای علاقه ندارم (حتی به اونایی که تا چن وخ پیش واسه شون له له می زدم) و از آینده هم می ترسم.
برق...فعلا فقط یه علامت سواله +یه قاشق غذاخوری چندش
+یه پیمانه ترس
+ یه قاشق چای خوری تردید
+علاقه نه به مقدار لازم ونه کافی
بیش ترین چیزی که توی زندگیم بهش نیاز دارم خلوت و تنهاییه و این باعث می شه احتمال تهران رفتنم 1% باشه!ساز...سنتور؟پیانو؟
دکتر....من یه بیماری ذهنی دارم که البته نمی دونم واقعا مشکل جسمیه یا روانی...نمی دونم رفتن پیش روان پزشک دردی رو دوا می کنه یا نه،همه چی رو خراب تر می کنه...
چادر.......................................................................آه.دوستش دارم!