اشک هایم را در چاله ی لحظه های سیاه ،
مدفون می کنم
تا شاید جوانه ی نارس شادی های فردایم
سیراب شود،
آخر انگار
از دست های سرنوشت آبی نمی چکد!
انگشتانم را سیم های ساییده ی این ساز ناکوک می خراشند و حلقومم را،
پنجه های سرد سکوت،
نمی دانم آخر تسلیم کدام خواهم شد...
امشب برای چشم های ورم کرده ام،
افسانه ی فردایی را لالایی می کنم،
که در آن لحظه ها را خواب برده است و ردپایشان،
حیاط پر از برف زندگی را پیش از ما،
افتتاح نکرده است.
خواب می مانم
و فردا، زمان،
مادر همیشه آبستن ثانیه ها،
بودنم را میان فرزندان موذی اش تقسیم می کند.
و سهم من از چپاول لحظه های سیاه،
تنها چاله ایست
که اشک هایم را در آن مدفون می کنم...