مطمئنا من از این شعر سهراب همونی رو نمی فهمم که خودش می خواسته بگه. ولی این از معدود دفعاتیه که یه شعر رو واقعاً به حال خودم نزدیک می بینم:
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشسته ام
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم از لحظه ی بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
....
هنوز ادامه داره ولی من اینجاشو خیلی دوست دارم...شاسوسا از آوار آفتاب
راستی من دارم لبخند می زنم.