این روزا به خاطر فلج مغزی ام، هیچ کاری از دستم بر نمیاد غیر از خیال بافی... از کتاب خوندن،
قرآن خوندن،حرف زدن، فک کردن از هر کاری می ترسم(بد تر از همه از فک کردن به واقعیت)...شاید بشه
گفت مثه کسی که کف پاهاش تاول زده و می ترسه حتی پا به زمین بگذاره، چه برسه به اینکه بخواد راه بره...آره...انگار مغز منم تاول زده...
.
.
.
.
.
.
.
.
باشه. باشه لبخند می زنم...اما داغونم...داغون.
سلام خوبی وبلاگ جالبیه البته حرفائی که زدی برام برام آشناست چون حرف دله لاجرم بر دل می شینه اینا نشون از فطرت پاکته دنباله یه گمشده میگردی من این راهو رفتم بدتر از تو بودم اما یه جایی پیدا کردم که درمونه همه چیزه زنده میکنه ادمو مست میکنه جمکران میگم البته جاش مهم نیست صاحبش مهمه تو دلت میتونی یه جمکران بسازی مرادت میشه چراغ راهت میشه