-
آویزون
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387 00:22
یادمه یه بار آقای مزاری از" تعلیق" می گفت. اون موقع منظورشو نمی فهمیدم...اما حالا به پشت سرم نگاه می کنم و می بینم نزدیک 1 سال و نیمه که تو تعلیقم. آویزونم بین خودمو و زمینیا ...خودمو و آسمون... بالاخره می خوام چیکار کنم...؟
-
....
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 10:16
انگیزه؟
-
لبخند.8 (به همراه اشمئزاز فراوان از خودم!)
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1387 01:26
دروغ قبلیمو پاک کردم.... از سرزنش کردن خودم خسته شدم.
-
لبخند.7
جمعه 2 اسفندماه سال 1387 14:29
اللهم مولای، کم من قبیحٍ سَترتُه.... کم من قبیحٍ سَترتُه.... ولی هر کی ندونه، خودم که می دونم. به خودم اجازه نمی دم، اینطوری پامو بذارم توی زندگی یه آدم دیگه.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 22:30
-
لبخند.7
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 22:28
نمی دونم دارم این روزا چیکار می کنم. اصلا نمی دونم روزام چه طور شب می شن. هر شب به این امید می خوابم که فردا خودمو جمع و جور می کنم اما فعلابعد این همه مدت که قسمت نشده:) اما حالم
-
لبخند. 6
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 23:44
از تعامل اجتماعی ( مگر خیلی خیلی خیلی سطحی اش) می ترسم...بدجورم می ترسم...و از این ترسم کلافه ام... ظاهرا طوری رفتار می کنم که کسی چیزی نفهمیده ولی در عمل خودمو توی چار دیواری اتاقم(شاید هم چاردیواری خودم) حبس کردم.بدون هیچ ارتباطی با دنیای خارج، با همسن و سالام، نه کسی حرفی ازمن می شنوه، نه من جرئت شنیدن حرف بقیه رو...
-
لبخند2-5.....................
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 23:33
دیگه بهم ثابت شده وجود من در آفرینش هیچ بازدهی نداره.(خیلی وقته) از این بدتر خیلی وقته که شدم یه ماشین خراب که نه ورودی قبول می کنه، نه خروجی ای پس می ده... نشستم نگاه می کنم به بقیه ی آدما که در مورد مسایل مختلف "نظر" میدن، اینور و اونور می دون دنبال "هدف" هاشون و....اما من...نه در مورد هیچ موضوع...
-
لبخند.5
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 15:36
این روزا به خاطر فلج مغزی ام، هیچ کاری از دستم بر نمیاد غیر از خیال بافی... از کتاب خوندن، قرآن خوندن،حرف زدن، فک کردن از هر کاری می ترسم(بد تر از همه از فک کردن به واقعیت)...شاید بشه گفت مثه کسی که کف پاهاش تاول زده و می ترسه حتی پا به زمین بگذاره، چه برسه به اینکه بخواد راه بره...آره...انگار مغز منم تاول زده... . ....
-
لبخند.۴
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 14:18
بچه که بودم از دو تا چیز خیلی می ترسیدم؛ یکی از در بسته ،یکی از گم شدن توی خیابون،...گم کردن دستی که گرفته بودمش... حالا...بعد اینهمه سال...منم و درای بسته و دستی که انتظار رسیدنش شده شب و روز نوجوونی و جوونی من... آقا شیطونه یه وخ فک نکنه برنده شده و من لبخند نمی زنم!
-
لبخند.2-3!!!
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 20:33
حجم تنهاییم اونقدر بزرگ شد که خدا توش جا شد! امروز تنهاییمو با خدا پر کردم
-
لبخند.3
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 11:26
تا حالا شده با تمام وجودت احساس کنی داره واسه یه چیزی ، یه کاری داره دیر می شه و ندونی اون کار چیه... نمی دونم این چینی شکسته ی خرد شده که تا حالا یه بار هم کسی بندش نزده ، به چی این طور وایستاده و نمی ریزه........می ریزه، معلومه که می ریزه... . . . . . . هنوز ماسکمو بر نداشتم.خیالت راحت
-
لبخند.2
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 12:36
سلام. محکم باش! بخند! بی بهانه بخند! گیج جون! هوس کردم نخندم...دیدن بعضی آدما و حرفاشون بیخودی حالمو می گیره. ولی من سر قولم هستم! ببین:
-
لبخند.1
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 11:24
مطمئنا من از این شعر سهراب همونی رو نمی فهمم که خودش می خواسته بگه. ولی این از معدود دفعاتیه که یه شعر رو واقعاً به حال خودم نزدیک می بینم: کنار مشتی خاک در دوردست خودم، تنها، نشسته ام نوسان ها خاک شد و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت. شبیه هیچ شده ای! چهره ات را به سردی خاک بسپار. اوج خودم را گم کرده ام. می...
-
برای نهال لبخند های مصنوعی
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 11:05
بهانه واسه خفه شدن و دادکشیدن زیاده. فقط کافیه به جایی که هستم، به ته خط، به تنهاییم، به بی خبری همه از اوضاع نگران کنندم ، به گم شدنم، سر درگمی م ...فقط کافیه فکر کنم...اما واسه خندیدن...دو ساله که می گردم و دیگه پیدا نمی کنم... حالا یه تصمیم ساده گرفتم.از شادی با بهانه بیزار شدم.بهانه های من همه مثه حباب روی آبن.می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 دیماه سال 1387 14:35
نمی دونم این متنه مال کیه: به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر بردهی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه...
-
چه کسی می فهمد...
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 11:10
تو خبر داری چند وقت است، که این قلب صاحب مرده تپیدنش را از یاد برده؟... ... بگو که کلاف گشوده می شود... بگو که سکوت می شکند... بگو که کسی می فهمد... ... بگو تا بتپد... دارد دیر می شود...
-
؟
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 13:18
خدایا... اگه تو آتیش عذابت بیفتم،حقمه اما ... اما این همه بد بودن حقم نیست....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 20:10
باشه من تنبلم .خیال همه راحت شد؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دیماه سال 1387 19:41
دلم واسه نی نی ملیحه تنگ شده (!) هر چند قبلاً هم اینجا گفتم که دیگه روحی واسم نمونده، اما بهش که فکر می کنم، به بیرنگی نگاهش، قلبم تکون می خوره... خودمم نمی دونم واسه چی دیشب پای این همایش شیرخوارگان حسینی گریه کردم...هر چند خودم نمی دونستم واسه چی!
-
پراکنده
شنبه 14 دیماه سال 1387 13:54
-امروز یه جمله ی قشنگ شنیدم که دلم می خواد تو(؟) هم بشنوی: حاصلضرب ادعا در توانایی همیشه یه عدد ثابته! جالبه، نه؟ - امروز یه کار بد کردم و یک کار ضایع! ببخشید.دیگه تکرار نمیشه.... یادم نره تا پشیمونی نباشه تغییر هم نیست.. - یک نفر گفت: منم مثه تو گیجم... گیج و لال ....چه قدر سخته! می دونی گاهی دلم بدجور واسه خودم می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 10:08
من از دنیای شما آدما فقط سه تا چیزو دوست دارم: خوابیدن خواب دیدن و به خواب هام فکر کردن . . یه دنیای بیرنگ...چه قد این کلمه ی بیرنگ عمیقه...اصلا منظورم رنگ و ریا نیست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دیماه سال 1387 11:54
این غده ی سرطانی بدخیم داره بی سر و صدا منو از پا در می آره... . . . بی خیال بابا...اینا رو ببین چه نازن: ( بهش فک نکن)
-
با این درد می میرم(.)(!)(؟)...
جمعه 6 دیماه سال 1387 01:53
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند ، درمانند . . . حالا ما که عاشق نیستیم( عشق چیه؟تو جیب جا میشه؟ خوردنیه؟ ) ولی خب...
-
هجوم فاصله
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 22:43
چاره ای نیست؛ باید ایمان بیاورم، که روزهای خندیدنم را، هنوز کسی به خاطر دارد... . . . آن دور دور ها کسی دلش برای "من" تنگ است. باید ایمان بیاورم...
-
نتیجه
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 21:30
خودمو سرگرم کردم. . . بیخودی
-
برای کاری که نمی شه کرد...
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 21:19
می رم برای بار سوم هم استخاره کنم. . .
-
خیالبافی های بچه گانه ی من تمومی نداره
شنبه 25 آبانماه سال 1387 20:33
خدای آسمونا فقط تو از این آرزوی چندین و چند ساله ی من خبر داری.... فقط تویی که می دونی من چقدر ضعیفم و حقیر... اگه داری اون بالا به مسخرگی آرزوهام و حال و هوام می خندی یا اگه داری تاسف می خوری به حالم، یا حالت بهم می خوره ، خب کمکم کن فراموش کنم ... اگه، اگه، اگه...................اگه نمی خوای فراموشش کنمم که خب...
-
معافم کن
جمعه 26 مهرماه سال 1387 21:34
اشک هایم را در چاله ی لحظه های سیاه ، مدفون می کنم تا شاید جوانه ی نارس شادی های فردایم سیراب شود، آخر انگار از دست های سرنوشت آبی نمی چکد! انگشتانم را سیم های ساییده ی این ساز ناکوک می خراشند و حلقومم را، پنجه های سرد سکوت، نمی دانم آخر تسلیم کدام خواهم شد... امشب برای چشم های ورم کرده ام، افسانه ی فردایی را لالایی...
-
...
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1387 01:05
توی گوش تنهایی آروم آروم آروم....گریه می کنم که: " کمک!"