گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

لبخند.7

نمی دونم دارم این روزا چیکار می کنم. 

اصلا نمی دونم روزام چه طور شب می شن. 

هر شب به این امید می خوابم که فردا خودمو جمع و جور می کنم اما فعلابعد این همه مدت که قسمت نشده:)  

اما حالم

لبخند. 6

از تعامل اجتماعی ( مگر خیلی خیلی خیلی سطحی اش) می ترسم...بدجورم می ترسم...و از این ترسم کلافه ام... 

ظاهرا طوری رفتار می کنم که کسی چیزی نفهمیده ولی در عمل خودمو توی چار دیواری اتاقم(شاید هم چاردیواری  

 خودم) حبس کردم.بدون هیچ ارتباطی با دنیای خارج، با همسن و سالام، نه کسی حرفی ازمن می شنوه،  نه من  

جرئت شنیدن  حرف بقیه رو دارم.از گفتن و شنیدن می ترسم انگار... 

یه مدتی بود که توی این شرایط این بلاگ شده بود روزنه ی سلول من...تنها جایی که ردپایی از خودم واز بودنم  

باقی می ذارم.تازه بدون هیچ واهمه و دلهره ی اینکه حتما حرفای شیک بزنم و بخشای باکلاس! افکارمو بنویسم. 

دقیقاً برعکس...این اتفاق خیلی هم کم افتاد...در واقع چون این جا نمایش من بیننده نداشت، راحت میومدم و 

 روحمو احساساتمو تصفیه می کردم و اون جاهاییشو که دامن گیرم شده بود و کوچیکم می  کرد و آزارم می داد 

 این جا می نوشتم تا شاید وسیله ای بشه  برای تسکین. اما امروز..با خودم فکر کردم..."خودم" که اینجا هستم!  

یه هفته ی دیگه ، یه ماه دیگه، میام واین حرفا رو می خونم و اینا می شن خاطره ی این روزای من! پس ظالمانه است...دارم به خودم ظلم  می کنم.درسته که در مجموع خوارم، بچه ام، احمقم، کوته فکرم،نادونم، کم  عقلم، 

 احساساتی ام، بی منطقم، سستم، درگیرم، ولی به نظر میاد خدا توی خلقتش هیچ چیزی رو بد مطلق نبافریده، 

 پس لابد من هم یه چیزایی تو وجودم هس، احتمالا!...اما من خودمو کوچیک می کنم و می ذارم توی قاب واسه 

 فرداهای خودم... 

یه ذره زیر پام سست شده...دیگه از بلاگ نوشتنم می ترسم...    

لبخند2-5.....................

دیگه بهم ثابت شده وجود من در آفرینش هیچ بازدهی نداره.(خیلی وقته)   

از این بدتر خیلی وقته که شدم یه ماشین خراب که نه ورودی قبول می کنه، نه خروجی ای پس می ده... 

 نشستم نگاه می کنم به بقیه ی آدما که در مورد مسایل مختلف "نظر" میدن، اینور و اونور می دون 

 دنبال "هدف" هاشون و....اما من...نه در مورد هیچ موضوع خاصی نظری دارم ، نه پای دویدنی  

و نه جاده ای و نه مقصدی و...مثه یه بیمار، یه فلج، اونم ازنوع مغزی!! 

 از معدود دفعاتیه که سر درد دلم راحت و بی پیرایه باز شده و...

پس بذار بگم که...

نه! بذار نگم که...

لبخند.5

این روزا به خاطر فلج مغزی ام، هیچ کاری از دستم بر نمیاد غیر از خیال بافی... از کتاب خوندن، 

 قرآن خوندن،حرف زدن، فک کردن از هر کاری می ترسم(بد تر از همه از فک کردن به واقعیت)...شاید بشه 

 گفت مثه کسی که کف پاهاش تاول زده و می ترسه حتی پا به زمین بگذاره، چه برسه به اینکه بخواد راه  بره...آره...انگار مغز منم تاول زده... 

.

.

              

باشه. باشه لبخند می زنم...اما داغونم...داغون.   

 

 

لبخند.۴

                                              

بچه که بودم از دو تا چیز خیلی می ترسیدم؛ یکی از در بسته ،یکی از گم شدن توی خیابون،...گم کردن دستی که گرفته بودمش...  

حالا...بعد اینهمه سال...منم و درای بسته و دستی که انتظار رسیدنش شده شب و روز نوجوونی و جوونی من... 


آقا شیطونه یه وخ فک نکنه برنده شده و من لبخند نمی زنم!

لبخند.2-3!!!

حجم تنهاییم اونقدر بزرگ شد که  

خدا 

توش جا شد! 

امروز تنهاییمو با خدا پر کردم

لبخند.3

                                         

تا حالا شده با تمام وجودت احساس کنی داره واسه یه چیزی ، یه  کاری داره دیر می شه و ندونی اون کار چیه...  

نمی دونم این چینی شکسته ی خرد شده که تا حالا یه بار هم کسی بندش نزده ، به چی این طور وایستاده و نمی ریزه........می ریزه، معلومه که می ریزه... 

.

هنوز ماسکمو بر نداشتم.خیالت راحت

لبخند.2

سلام. 

محکم باش! 

بخند! 

بی بهانه بخند!


 گیج جون! هوس کردم نخندم...دیدن بعضی آدما و حرفاشون بیخودی حالمو می گیره. 

ولی من سر قولم هستم! ببین:

لبخند.1

مطمئنا من از این شعر سهراب همونی رو نمی فهمم که خودش می خواسته بگه. ولی این از معدود دفعاتیه که یه شعر رو واقعاً به حال خودم نزدیک می بینم: 

کنار مشتی خاک 

در دوردست خودم، تنها، نشسته ام 

نوسان ها خاک شد 

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت. 

شبیه هیچ شده ای! 

چهره ات را به سردی خاک بسپار. 

اوج خودم را گم کرده ام. 

می ترسم از لحظه ی بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم  گشوده شد. 

.... 

هنوز ادامه داره ولی من اینجاشو خیلی دوست دارم...شاسوسا از آوار آفتاب 

 

 

راستی من دارم لبخند می زنم.

برای نهال لبخند های مصنوعی

                                             

بهانه واسه خفه شدن و دادکشیدن زیاده. فقط کافیه به جایی که هستم، به ته خط، به تنهاییم، به بی خبری همه از اوضاع نگران کنندم ، به گم شدنم، سر درگمی م ...فقط کافیه فکر کنم...اما واسه خندیدن...دو ساله که می گردم و دیگه پیدا نمی کنم... 

حالا یه تصمیم ساده گرفتم.از شادی با بهانه بیزار شدم.بهانه های من همه مثه حباب روی آبن.می خوام بدون بهانه بخندم. می خوام یه ماسک خنده بذارم روی صورتم ودیگه هم برش ندارم.تا بهانه ای بشه واسه خندیدن کسایی که ناراحتیشون آزارم میده (و شایدآخرین راه حل امتحانی واسه خودم...) 

می خوام بهت قول بدم. تو بازخواستم کن.هر روز بهت سر می زنم.


آخرش این blogsky یه چیزی به من میگه بسکه هر روز قالب عوض می کنم. آخه همه چیز خیلی زود واسه من تکراری می شه...البته غیر از رویاهام....ای... 

خودمونیم این قالب رنگ و وارنگ جدید بی مناسبت با طرح کاشت خنده ی مصنوعی هم نیست