خیلی وقته که واسه مغزم، عصا می خوام.اما...
نمی دونم از سر غرورشه که زیر بار نمی ره و می خواد همینجوری یکه بره و هی بخوره با مغز تو زمین،
یا از سر ترس از عصاهای این دوره زمونه که وسط راه و درست لب پرتگاه میشکنه و پشیمون می شی
از تکیه کردنت،...
شایدم اون قد، کار از کار گذشته که هیچ عصایی به کارش نمیاد
شایدم...شایدم فک می کنه ، منو چه به عصا؟
احساس می کنم دیگه صلاحیت فک کردن ندارم.
دارم به شدت خودمو سانسور می کنم...که یه وخ از دهنم در نره و بگم: کمک...
سلام هانیه عزیز!
ویبلاگ قشنگ داری . مطالب منتشره از خودته؟ خیلی جالبه
به ویبلاگ من هم سر بزن .... اگر خوشت آمد با هم تبادل لینک میکنیم منتظر جوابم
خدا نگهدار
سلام
چقدر خودتو شایسته تقدیر میدونی !!عصلا واسه ذهنو عدم صلاحیت فکر کردن !بی خیال !میدونی این زندگی لعنتی چند روی بیشتر نیس ....فکر نکنمم صرف کنه که توی این چند روزم گیج بزنی !
خودمو شایسته ی تفدیر می دونم؟ از کجای نوشته های من این احساسو پیدا کردی؟...انصافا جز آرزوهامه!
به هر حال ممنون.موفق باشی!