گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

نامه ای به ...

سلام.

حرف هامو نمی نویسم تا کسی بخونه و بفهمه و کمکم کنه. من کمک نمی خوام...آخه من دیگه اصلا حال خوب نمی خوام...دلم میخواد همیشه حالم بد باشه.....خسته شدم...

وقتی فک می کنم به چشایی که الان دارن نامه مو می خونن و قضاوت می کنن...دستام شل می شه واسه نوشتن...حالم از این "قضاوت" بهم می خوره...دیگه مثه بچگیام،مثه نوجوونیام، نمی تونم خیال پردازی کنم و واسه "یکی" بنویسم...از خیال پردازی خسته شدم...دلم می خواد واسه یه آدم واقعی، خود واقعیمو بنویسم. این یه آرزوی همیشگیه واسه من...دلم می خواد یکی رو توی نامه هام با تمام وجود صدا کنم و اونم با تمام وجود، با چشای پاک و بی قضاوت، بدون اینکه بخواد با عقل و نظر و اطلاعات خودش منو تعریف کنه، حرفامو بخونه و دوسم داشته باشه....

خسته ام...یکی بیاد و همه ی حرفای دلمو توی این جمله بخونه: """خسته ام"""

بار ِ این همه سال حانیه بودن روی دوشم سنگینی می کنه...

خدایا...چی شد...چی کار کردم...چی کار نکردم که دیگه روم نمی شه واسه تو درددل کنم و پیش تو گریه کنم...چی شده که دیگه فک می کنم تو اخم کردی....

خدایا ...من بد، من روسیاه، من خودخواه، من مایه ی آزار خلایق تو،...اما....تو که خوبی...ای خدای خوبِ من ِ بد...فقط تو می دونی حانی بودن چقدر به من سخت گذشته و میگذره....

خدایا...ببین دیگه قبول کردم...قبول کردم که من اینم...حانی اینه...حانی یعنی خستگی....

خدایا...بیا و " بی تو بسر نمی شود"ِ من شو....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد