پناهم شدن این نوشته های رمز دار، که نمیدونم با این همه قفل و بست اصلا چرا آوُردمشون توی دنیای ارتباطات مجازی...
دختربچه ی پنج، شیش ساله ی دفتر شعرای پر از " کاشکی پرنده بودم"،
دختر ِ ده، دوازده ساله ی دفتر خاطراتای پر از تنهایی و تنهایی....
نوجوون ِپونزده،شونزده ساله ی دفتر ِ جلد قرمز ِ پر از نامه های "برای تو"،
جوون بیست سال و نیم و دو روزه ای که هنوزیاد نگرفته "بگه"،.....که خیلی ساله لاله و هیشکی نمی دونه،...که مینویسه و پاک می کنه،که بلد نیست حرفای دلشو بزنه...که الان بغض کرده...
دلشو خوش کرده به این جا که بیاد و داد بزنه و بگه و بعد....مهر و موم کنه...
نخونده بودم اینو... کاش همون لحظه ای که نوشتی دیده بودم ...
کاش می تونستم یه کاری کنم که هیچ کس بغض نکنه ... هیچ کس ... چه برسه به تو ...