دستانم را رها می کنم روی صفحه تا هر چه می خواهند بنویسند،
دلم، دوست ندارد بگوید" سلام، من دوباره آمدم"
آخر دلم هنوز هم نیامده است...دلم هنوز طرفدار سکوت و نگفتن است.
دلم می گوید وقتی که چه بگویی و چه نگویی تنهایی، پس نگو تا به تنهایی ات دل خوش باشی؛ تا تنها نباشی و باز حرفهای سر ِ زبانت بشود مایه ی ضعیف و کم صبر جلوه دادنت پیش همه و باز تنها تر شوی و تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر....بعد یک روز چشم می چرخانی و می بینی گذشته ات، دوران قاعدتا شیرین کودکی و نوجوانی و جوانی ات، پر است از آدمهایی که تو را آنجور فهمیدند که نمی خواستی و نبودی،تو شدی دختر ضعیف و کم صبر خانواده ات، وقت و بی وقت مایه ی دق مادرت و همیشه مایه ی نگرانی اش، دختر شرور و سطحی و شوخ و شنگ دوران مدرسه رفتنت که تصادفا شده بود رفیق جدی ترین و اهل فکر ترین ِ مدرسه...این کجا و آن کجا....؛ تو شدی دانشجوی دو در،....و بعد...بدتر از همه....شدی مایه اضطراب و ناراحتی عزیزترین کست که الان، نه، همیشه کنارت است...
حانی...چرا...چرا اینطور می شود؟ خودت می دانی؟
...