تو رو از خاطرم برده،
تب تلخ فراموشی،
دارم خو می کنم با این،
فراموشی و خاموشی،
چرا چشم دلم کوره،
عصای رفتنم سسته،
کدوم موج پریشونی،
تورو از ذهن من شسته...
خدایا فاصله ت با من،
خودت گفتی که کوتاهه،
از اینجا که من ایستادم،
چقد تا آسمون راهه
من از تکرار بیزارم،
از این لبخند پژمرده،
از این احساس یاسی که،
تو رو از خاطرم برده،
به تاریکی گرفتارم،
شبم گم کرده مهتابو،
بگیر از چشمای کورم،
عذاب کهنه ی خوابو....
می خوام عاشق بشم اما،
تب دنیا نمی ذاره،
سر راه بهشت من،
درخت سیب می کاره...
خدایا...
بیدارم کن
شرح حال هممونه ... چه بدونیم ... چه ندونیم ... چه بخوایم بدونیم ... چه نخواییم و فرار کنیم ...
نبینم صدات غم داره ...