تو رو از خاطرم برده،
تب تلخ فراموشی،
دارم خو می کنم با این،
فراموشی و خاموشی،
چرا چشم دلم کوره،
عصای رفتنم سسته،
کدوم موج پریشونی،
تورو از ذهن من شسته...
خدایا فاصله ت با من،
خودت گفتی که کوتاهه،
از اینجا که من ایستادم،
چقد تا آسمون راهه
من از تکرار بیزارم،
از این لبخند پژمرده،
از این احساس یاسی که،
تو رو از خاطرم برده،
به تاریکی گرفتارم،
شبم گم کرده مهتابو،
بگیر از چشمای کورم،
عذاب کهنه ی خوابو....
می خوام عاشق بشم اما،
تب دنیا نمی ذاره،
سر راه بهشت من،
درخت سیب می کاره...
خدایا...
بیدارم کن
چقـدر خوب، خواسته هایم،دردهایم، ضعف ها و کمبودهایم جمع شده اند توی این چند خط،
تعقیبات نماز عصر...
«اللّهمّ إنِّی أعوذُ بک من نفس لا تَشبعُ، ومن قلب لا یَخشعُ ومن علم لا یَنفعُ،
ومن صلاة لا تُرفعُ، ومن دعاء لا یُسمعُ، اللّهمّ إنِّی أسألُک الیسرَ بعد العسرِ،
والفرجَ بعدَ الکربِ والرخاءَ بعدَ الشدّةِ. اللّهمّ ما بنا من نعمة فمنک لا إله إلاّ
أنتَ، أستغفرُکَ وأتوبُ إلیک»
.
.
.
.
و خدای مهربانم...پناه می برم به تو از فراموشی...
امشب دلم مهمون داره...
یه مهمون که خیلی ساله همسایشه...
اما دل من گوشه گیره و همسایه هاش کمتر می بیننش
...
یه مهمون که خیلی شبیه خودشه...
که می آد و می نویسه:"عزیزی ... بالا بری پایین بیای عزیزترین منی ... دوست داشتنی ترین ..."
دلم می لرزه. یه هو می شم یه بغض گنده...
.
.
.
چینی نازک تنهایی ام ترک برداشته
معلقه...مثه همیشه...بین شکستن و نشکستن...