گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

استرسگاه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز عبور دلم را گم کرده ام

پناهم شدن این نوشته های رمز دار، که نمیدونم با این همه قفل و بست اصلا چرا آوُردمشون توی دنیای ارتباطات مجازی...

دختربچه ی پنج، شیش ساله ی دفتر شعرای پر از " کاشکی پرنده بودم"،

دختر ِ ده، دوازده ساله ی دفتر خاطراتای پر از تنهایی و تنهایی....

نوجوون ِپونزده،شونزده ساله ی دفتر ِ جلد قرمز ِ پر از نامه های "برای تو"،

جوون بیست سال و نیم و دو روزه ای که هنوزیاد نگرفته "بگه"،.....که خیلی ساله لاله و هیشکی نمی دونه،...که مینویسه و پاک می کنه،که بلد نیست حرفای دلشو بزنه...که الان بغض کرده...

دلشو خوش کرده به این جا  که بیاد و داد بزنه و بگه و بعد....مهر و موم کنه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نامه ای به ...

سلام.

حرف هامو نمی نویسم تا کسی بخونه و بفهمه و کمکم کنه. من کمک نمی خوام...آخه من دیگه اصلا حال خوب نمی خوام...دلم میخواد همیشه حالم بد باشه.....خسته شدم...

وقتی فک می کنم به چشایی که الان دارن نامه مو می خونن و قضاوت می کنن...دستام شل می شه واسه نوشتن...حالم از این "قضاوت" بهم می خوره...دیگه مثه بچگیام،مثه نوجوونیام، نمی تونم خیال پردازی کنم و واسه "یکی" بنویسم...از خیال پردازی خسته شدم...دلم می خواد واسه یه آدم واقعی، خود واقعیمو بنویسم. این یه آرزوی همیشگیه واسه من...دلم می خواد یکی رو توی نامه هام با تمام وجود صدا کنم و اونم با تمام وجود، با چشای پاک و بی قضاوت، بدون اینکه بخواد با عقل و نظر و اطلاعات خودش منو تعریف کنه، حرفامو بخونه و دوسم داشته باشه....

خسته ام...یکی بیاد و همه ی حرفای دلمو توی این جمله بخونه: """خسته ام"""

بار ِ این همه سال حانیه بودن روی دوشم سنگینی می کنه...

خدایا...چی شد...چی کار کردم...چی کار نکردم که دیگه روم نمی شه واسه تو درددل کنم و پیش تو گریه کنم...چی شده که دیگه فک می کنم تو اخم کردی....

خدایا ...من بد، من روسیاه، من خودخواه، من مایه ی آزار خلایق تو،...اما....تو که خوبی...ای خدای خوبِ من ِ بد...فقط تو می دونی حانی بودن چقدر به من سخت گذشته و میگذره....

خدایا...ببین دیگه قبول کردم...قبول کردم که من اینم...حانی اینه...حانی یعنی خستگی....

خدایا...بیا و " بی تو بسر نمی شود"ِ من شو....


برنامه

دو تا پست قبل تر، پره از تصمیم. تصمیمایی که معمولا هی عقب می افتن و عقب می افتن و عقب می افتن و ...

می دونی تا کی؟ تا وقتی تو، حانی خانم، قبول نکنی که باید برنامه ریزی کرد و به برنامه ریزی تن داد.

همیشه تصورم اینه که برنامه ریزی کار خوبیه ولی عمل کردن بهش واقعا غیر ممکنه...آخه زندگی و اتفاقا و گرفتاریاش، حال و احوال و مود آدم، برنامه های بقیه، کارا و مسئولیتایی که یه هویی پیش می آن،تنبلیاو هزار تا عامل یا بهتره بگم نویز دیگه همیشه هستن که می آن و از برنامه ریزی ای که کردی و از عمل کردن بهش نا امیدت می کنن...

اما خوب که فک کردم دیدم برنامه ریزی اگه هوشمندانه باشه می تونه همه ی اینا رو در بر بگیره.یعنی یه جورایی تو یه برنامه ریزی خوب می شه از همه ی این ظاهراً نویزها استفاده کرد و اونا رو هم وارد کرد توی وقت مفید زندگی ...

اما یه برنامه ریزی ِ خوب.....

فعلا یه نسخه ی آزمایشی و ناقص و کلی که کم کم بهش می رسم :

*بهترین وقت واسه ورزشیدن به نظرم صبح زوده  یا به هر حال قبل رفتن به کلاسا که ممکنه بشه عصر... میشه مسیر کلاسا رو تند قدم زد و اکسیژن کشید! خیلیم خوبه!

* من از دانشگاه که بر می گردم معمولا حال هیچ کار جدی ای ندارم...تو این جور مواقع بیحال و حوصلگی کلا میشه کتاب خوند، فکر کرد، نوشت، زبان خوند...فقط خوبه حواسم باشه توزیع این کارا توی هفته ام طوری باشه که به همشون برسم و هیچ کدوم کامل حذف نشن.

* عصرا باید باشه برای درس و البته بین درسا مواقع خستگی و استراحت خوشنویسی

* شبا قبل خواب یا بعد نمازا واسه قران خوندن موقع خوبیه

امااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....تفریح!!!

باید بیش تر فک کنم:-)

باز هم منفی می نویسم

دارد باورم می شود که دیگر هیچ وقت آنطور که می خواهم نخواهم بود،

کار عبثی ست روی خودم حساب کردن و برنامه ریزی کردن،

وقتی همیشه آنجایی که می آیی شروع کنی و گامی برمیداری برای آنکه  آنطوری باشی که باید باشی،می خواهی سعی کنی طبیعی باشی، یک قدم جلوتر روحیه ی خرابت، ضعفت، به بازی ات می گیرد و دست و پایت را شل می کند،...آن وقت چطور از خودت و از ادامه ی پیش رویت نا امید نباشی و ننشینی و دیگر برای درست شدن اوضاع دست و پا نزنی...

.

.

.

از خودم بیزارم....

آدم برای کسی که از او بیزار است انگشت هم خم نمی کند....

تصمیم دارم که:

1-درسامو نه در حدی که خودمو اذیت کنم یا محدود بشم، خوب پیش ببرمشون

2- طول ترم یه سری کتاب می خوام بخونم. چیزایی که مد نظر خودم هست کتابای رشد و تربیت کودک، کتابای سیره، کتابای روانشناسی و خودشناسی و اینجور چیزا که خودمو حقیقت و واقعیت رو فراموش نکنم...

3- می خوام قرآن رو فراموش نکنم

4- یه برنامه مختصر ورزش هر روز داشته باشم

5-خوشنویسی یاد بگیرم

6-تفریح داشته باشم

7- زبان بخونم

8-خودمو بنویسم

و...

فعلا همینا به ذهنم رسید:-)