گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

گیجِ گیج

...کجاست جای رسیدن؟...

نمی دونم این متنه مال کیه:
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی


اگر برده‏ی عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی


اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،

دوری کنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی


اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات

ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

-

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن 


 

با این حساب من ده تا کفنم پوسوندم تا حالا...

چه کسی می فهمد...

تو خبر داری چند وقت است، 

که این قلب صاحب مرده تپیدنش را از یاد برده؟...  

... 

بگو که کلاف گشوده می شود... 

بگو که سکوت می شکند... 

بگو که کسی می فهمد... 

... 

بگو تا بتپد... 

دارد دیر می شود...

؟

خدایا... اگه تو آتیش عذابت بیفتم،حقمه

اما ... اما این همه بد بودن حقم نیست....

باشه من تنبلم .خیال همه راحت شد؟

دلم واسه نی نی ملیحه تنگ شده (!)  

هر چند قبلاً هم اینجا گفتم که دیگه روحی واسم نمونده، اما بهش که فکر می کنم، به بیرنگی نگاهش، قلبم تکون می خوره... خودمم نمی دونم واسه چی 

دیشب پای این همایش شیرخوارگان حسینی گریه کردم...هر چند خودم  نمی دونستم واسه چی!

    

                                            

پراکنده

-امروز یه جمله ی قشنگ شنیدم که دلم می خواد تو(؟) هم بشنوی: 

حاصلضرب ادعا در توانایی همیشه یه عدد ثابته! 

جالبه، نه؟ 

- امروز یه کار بد کردم و یک کار ضایع!  

  ببخشید.دیگه تکرار نمیشه.... 

یادم نره تا پشیمونی نباشه تغییر هم نیست.. 

- یک نفر گفت: منم مثه تو گیجم... 

گیج و لال....چه قدر سخته! 

می دونی گاهی دلم بدجور واسه خودم می سوزه...

من از دنیای شما آدما فقط سه تا چیزو دوست  دارم: 

خوابیدن

خواب دیدن

و به خواب هام فکر کردن   

یه دنیای بیرنگ...چه قد این کلمه ی بیرنگ عمیقه...اصلا منظورم رنگ و ریا نیست...

این غده ی سرطانی بدخیم داره بی سر و صدا منو از پا در می آره... 

بی خیال بابا...اینا رو ببین چه  نازن: ( بهش فک نکن) 

 

 

 

 

با این درد می میرم(.)(!)(؟)...

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد 

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند ، درمانند

حالا ما که عاشق نیستیم( عشق چیه؟تو جیب جا میشه؟ خوردنیه؟) ولی خب...

هجوم فاصله

چاره ای نیست؛

باید ایمان بیاورم، که 

روزهای خندیدنم را، هنوز  

کسی به خاطر دارد...  

آن دور دور ها

کسی دلش برای "من" تنگ است. 

باید ایمان بیاورم...  

  

 

نتیجه

خودمو سرگرم کردم. . . بیخودی

برای کاری که نمی شه کرد...

می رم برای بار سوم هم استخاره کنم. . . 

خیالبافی های بچه گانه ی من تمومی نداره

خدای آسمونا 

فقط تو از این آرزوی چندین و چند ساله ی من خبر داری.... 

فقط تویی که می دونی من چقدر ضعیفم و حقیر...  

اگه داری اون بالا به مسخرگی آرزوهام و حال و هوام می خندی یا اگه داری تاسف می خوری به حالم، یا حالت بهم می خوره ، خب کمکم کن فراموش کنم ... 

اگه، اگه، اگه...................اگه نمی خوای فراموشش کنمم که خب ....کاری کن بهش برسم.... 

.   

منو به حال خودم نذار...

معافم کن

اشک هایم را در چاله ی لحظه های سیاه ، 

مدفون می کنم 

تا شاید جوانه ی نارس شادی های فردایم 

                                     سیراب شود، 

آخر انگار    

              از دست های سرنوشت آبی نمی چکد! 

 

 

انگشتانم را سیم های ساییده ی این ساز ناکوک می خراشند و حلقومم را، 

پنجه های سرد سکوت، 

نمی دانم آخر تسلیم کدام خواهم شد...  

 

امشب برای چشم های ورم کرده ام، 

افسانه ی فردایی را لالایی می کنم، 

که در آن لحظه ها را خواب برده است و ردپایشان، 

حیاط پر از برف زندگی را پیش از ما، 

افتتاح نکرده است. 

خواب می مانم  

و فردا،  زمان، 

              مادر همیشه آبستن ثانیه ها، 

بودنم را میان فرزندان موذی اش تقسیم می کند. 

و سهم من از چپاول لحظه های سیاه، 

تنها چاله ایست  

که اشک هایم را در آن مدفون می کنم... 

 

...

توی گوش تنهایی آروم آروم آروم....گریه می کنم که: " کمک!"